Wednesday, November 25, 2009

حکایت مرد بخیل و پسر لاابالی

یکی زهره خرج کردن نداشت/// زرش بود و یارای خوردن نداشت
نه خوردی که خاطر براسایدش/// نه دادی که فردا بکار ایدش
شب وروز در بند زر بود وسیم/// زر وسیم در بند مرد لئیم
بدانست روزی پسر در کمین/// که ممسک کجا کرد زر در زمین
ز خاکش بر اوردو بر باد داد/// شنیدم که سنگی در انجا نهاد
پدر زار و گریان همه شب نخفت/// پسر بامدادان بخندید و گفت
زر از بهر خوردن بود ای پدر/// زبهر نهفتن چه سنگ و چه زر
زر از سنگ خارا برون اورند/// که با دوستان و عزیزان خورند

No comments: